ما همان نسل جوانيم كه ثابت كرديم

                                              در ره عشق جگر دارتر از صد مرديم!

هر زمان شور خميني به سر افتد مارا

                                               دور سيد علي خامنه اي مي گرديم 

 

گاهی....!


گاهی گمان نمی کنی، ولیکن... می شود!

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!


گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته، قرعه به نام تو می شود


گاهی گدای گدايی و بخت يار نيست!

گاهی تمام شهر ، گدای تو می شود!

دکتر شریعتی

آزادی!


پشه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکی از شیطنت بازی کنان

بست با دستش دهان استکان

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد

جست تا از دام کودک وارهد

خشک لب می گشت، حیران، راه جو

زیر و بالا، بسته هرسو، راه او

روزنی می جست در دیوار و در

تا به آزادی رسد بار دگر

هرچه بر جهد و تکاپو می فزود

راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر

تا فروافتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ

لیک آزادی گرامی تر، عزیز

خدا هست


دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس

 کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.

 استاد دوباره پرسید آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی

 پاسخ نداد. 

استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار

 هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت با این وصف خدا وجود ندارد).

 دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.

 دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای

 مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.

 (آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.

 (آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)

 وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.

خر و......

خري آمد به سوي ما درخويش

                               كه اي مادرچرا رنچم ميدهي پيش

برو ا مشب برايم خوا ستگا ري

                               اگر جون كره ات رادوست داري

خر مادر به گفت اي پسر جان

                               من تورادوست دارم بهتراز جان

توخود بين اينهمه خرهاي خوشكل

                                  يكي را نشان كن نيست مشكل

خرك با شادماني جفتكي زد

                                 كمي عر عر نمود و پشتكي زد

بگفت اي مادر جان به قربان نگاهت

                                 به قربان اون چشمهاي سياهت

به خري عاشق شدم من

                                 به خوشكلي نباشد مثل او خر

نه نه اش گفت پالانت را به تن كن

                                    بزرگان محله را صدا كن

همه خرها ريختن در طويله

                                    همانطور كه رسم بود در قبيله

خر محضر روي دختر را بگشود

                                    وصال اين دو را اينطور خواند

دوشيزه  خانم  يال   طلايي

                                   به عقد اين خر در مي آيي

ميان خرها يكي  خر ندا داد

                                  عروس رفته بچينه يونچه ازباغ

به اميد و شادي اين  دو خر

                                   زندگي كردند با خوشحالي

 

فوایـد گـاو بـودن !




دوستان توصیه می کنم بخونید
معلمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته ای که در زیر می خوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است:

با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.
اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم.
البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.
من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد.
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد.
مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می کنند.
هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست.
همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد.
وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش نیست.
نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
گوساله های ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را به دست بیاورند تا به خواستگاریشان بیایند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری آنها بروند، از طرفی هیچ گوساله ماده ای نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد و میخواهد ادامه تحصیل دهد. تازه وقتی هم که عروسی می کنند اینهمه بیا برو، بعله برون، خواستگاری، مهریه، نامزدی، زیر لفظی، حنا بندان، عروسی، پاتختی، روتختی، زیر تختی، ماه عسل، و زبونم لال طلاق و طلاق کشی و... ندارند.

گاوها حیوانات نجیب و سر به زیری هستند.
آنها چشمهای سیاه و درشت و خوشگلی دارند.


هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.
نگران نیست نکند از کار اخراجش کنند.
گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند.
گاوها بخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمی کنند.
شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟
شما تا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟
گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند 

شما تاکنون یک گاو معتاد دیده اید؟
گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟

آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.
ما از شیر، گوشت، پوست، حتی روده و معده ی گاو استفاده می کنیم.
آقای ... معلم خوب ما گفته که از بعضی جاهای گاو در تهیه همین لوازم آرایش خانم ها که البته زشت است استفاده می شود.
ما حتی از دستشویی بزرگ گاو (پشگل) هم استفاده می کنیم.
تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟
آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟
تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟
آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟
یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟
و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟! فلانی گاو است بین گاوها.
تازه گاوها نیاز به ماشین ندارند تا بابت ماشین 12 میلیون پول بدهند و با هزار پارتی بازی ماشینشان را تحویل بگیرند و آخرش هم وسط جاده یه هویی ماشینشان آتش بگیرد.
هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب دیگری را بشکند. البته شاعر باز هم در این مورد شعری فرموده است :
گمون کردی تو دستات یه اسیرم
دیگه قلبم رو از تو پس میگیرم

دیده اید گاو نری به خاطر بدست آوردن ثروت پدر گاو ماده به او بگوید : "عاشقت هستم"؟! سرت سر شیر است و دمت دم پلنگ؟!
دیده اید گاو پدری دخترش را کتک بزند؟!
گاوها در جامعه شان فقر ندارند.
گاوها اختلاف طبقاتی ندارند.
آنها شرمنده زن و بچه شان نمی شوند.
رویشان را با سیلی سرخ نگه نمیدارند.
هیچ گاوی غصه ی گاوهای دیگر را نمی خورد.
هیچ گاوی غمباد نمی گیرد.
هیچ گاوی رشوه نمی گیرد.
هیچ گاوی اختلاس نمی کند.
هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد.
هیچ گاوی خیانت نمی کند.
هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند.
هیچ گاوی دروغ نمی گوید.
هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد.
هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد.
هیچ گاوی...
اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند.
اما
به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیستید ...
لباس ما از گاو است، غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه ... همه از گاو هستش

ولی با همه منافع يادشده هیچ گاوی نگفت : من ... بلکه گفت: مـــــــــااااااا

این بود انشاء من

راننده کامیون

راننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتور

سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست  به سراغ میز راننده کامیون رفتند. و بعد از چند دقیقه

پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد. راننده به او چیزی نگفت.

 دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند

 شد نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند. دقایقی بعد از خروج

 راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد

 بود و نه حرف زدن و نه دعوا! رستورانچی جواب داد: از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی

  داشت می رفت دنده عقب 3 موتور نازنین را خرد کرد و رفت.

اطلاعات لطفا. . .

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده‌ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود، به خوبی در خاطرم مانده است. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید، ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفاً بود، و به همه سوال‌ها پاسخ می داد.
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم، روزی بود که مادرم به دیدن همسایه‌مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم، تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفاً.
صدای وصل شدن اًمد و بعد صدایی واضح و اًرام در گوشم گفت: «اطلاعات»
گفتم: «انگشتم درد گرفته» .... حالا یکی بود که حرف‌هایم را بشنود، اشک‌هایم سرازیر شد.
پرسید: «مامانت خانه نیست؟»
گفتم: «هیچکس خانه نیست.»
پرسید: «خونریزی داری؟»
جواب دادم: «نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.»
پرسید: «دستت به جا یخی می رسد؟»
گفتم: «می توانم درش را باز کنم.»
صدا گفت: «برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.»

یک روز دیگر به اطلاعات لطفاً زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : «اطلاعات»
پرسیدم: «تعمیر را چطور می نویسند؟» و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوال‌هایم با اطلاعات لطفاً تماس می گرفتم.
سوال‌های جغرافی‌ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت اًمازون کجاست. سوال‌های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری‌ام مرد با اطلاعات لطفاً تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف‌هایی را زد که عموماً بزرگترها برای دلداری از بچه‌ها می گویند، ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: «چرا پرنده‌های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه‌ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟»
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت:
«عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند» و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفاً متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می اًمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفاً چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.

* * *


سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: «اطلاعات لطفاً»
صدای واضح و اًرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد: «اطلاعات»
ناخوداگاه گفتم: «می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟»
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای اًرامش را شنیدم که می گفت: «فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.»
خندیدم و گفتم: «پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟»
گفت: «تو هم میدانی تماس‌هایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه‌ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.»
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم: «اًیا می توانم هر بار که به اینجا می اًیم با او تماس بگیرم.»
گفت: «لطفاً این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.»

* * *
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد: «اطلاعات»
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: «دوستش هستید؟»
گفتم: «بله یک دوست بسیار قدیمی»
گفت: «متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.»
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: «صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته است. یادداشت کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.»
صدای خش خش کاغذی اًمد و بعد صدای نا آشنا خواند: «به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند... خودش منظورم را می فهمد...»

” یک غزل زیبا در وصف گرانی مرغ”

مرغ ،آهنگ جدایی ساز کرد

ناگهان از سفره ام پرواز کرد

از فراقش قلب بشقابم شکست

قاشق و چنگال من در غم نشست

دید او فیش حقوقم را مگر؟

کاین چنین از پیش من بگرفت پر

مرغکم رفتی تو از پیشم چرا

کردی از پیش خودت کیشم چرا

من به تو خیلی ارادت داشتم

حشر و نشری با کبابت داشتم

خاطراتت مانده در کنج اجاق

سوخت قلب دیگ تفلون از فراق

ران و بال و سینه ات یادش بخیر

قلب چون آیینه ات یادش بخیر

با سس قرمز چه زیبا می شدی

خوب و دلچسب و دلارا می شدی

ای فدای ژامبون رنگین تو

سوپ های داغ و آن ته چین تو

ناز کم کن پیش ماها هم بیا

لطف کن ،یک شام، اینجا هم بیا

دستمان از گوشت دور است ای نگار

پس تو دیگر اشکمان را در نیار

زندگی بی تو جهنم می شود

سکته ،اسبابش فراهم می شود

ای فدای قُد قُدایت باز گرد

این دل و جانم فدایت باز گرد

بی تو باور کن که مردن بهتر است

از جهان تشریف بردن بهتر است

از خر شیطان بیا پایین عزیز

عشوه کم کن ،زهر در جامم مریز

تازگی از دیگران دل می بری

هرکه بامش بیش ،با او می پری

در نبودِ هیکل زیبای تو

دلخوشم با سنگدان و پای تو

پس چه شد آن بال های خوشگلت

لک زده است این دل برای شنسلت

ذهن یخچالم پُر است از یاد تو

بازگرد ای خوشگل تو دلبرو

تخم خود را لا اقل از ما نگیر

تا که با خاگینه اش گردیم سیر

نامه یک دختر به همسر آینده اش ... !!!!!!


عزیزم!

می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم.

اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی!
اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!

اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!

اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!

اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!

اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی!

و بالاخره...

اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است.

سیر تحول تیپ جوانان ایرانی در 100 سال اخیر!

پـ ن پـ

رفتم فروشگاه میگم سیخ داری؟

میگه برا کباب؟

پـ ن پـ برا خاروندن دیافراگمم از تو دهنم می‌خوام

کارت سوخت ماشینو برداشتم دارم میرم بابام میگه میری بنزین بزنی؟؟؟ . . . پـَـَـ نــه پـَـَــ میرم آب هویچ بریزم تو باکش نور چراغاش زیاد شه

ژ

رفتیم بلیت کانادا بگیریم زنه میگه سیاحتیه؟

میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ زیارتیه میخوام برم امامزاده ریچارد

یارو عکسمو دیده میگه:اااا دماغ خودته این؟

پـَـَــــ نــه پـَـَــــ دماغ اجدادمه که بینی به بینی، نسل به نسل منتقل شده الان رسیده به من!!!!

با دوستم رفتیم تو یه مغازه ی شلوغ که عسل طبیعی میفروشه؛ نوبت ما که میشه طرف میگه:شمام عسل میخواین!؟ ، پـَـَـــ نــه پـَـَـــ دوتا زنبوریم اومدیم استخدام شیم

تو بهشت زهرا دنبال قبر یکی می گشتیم. یه ادم خوشحال اومده داره با ما رو سنگ قبرا رو می خونه. بعد میگه دنبال قبر کسی می گردین؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ دستیار عزرائیلم اومدم ببینم کسی زود تر از موقع نمرده باشه

زنگِ خونه رو میزنم مامانم میپرسه میخای‌ بیایی تو ؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ می‌خوام ببینم اف ف سالمه یا نه

صبح رفتم کنکور بدم .مراقب میگه تو هم اومدی کنکور بدی؟ پـَـَـ نه پـَـَـ اومدم اینجا برم دسشویی

ماشینم بنزین تموم کرد وسط جاده، واستادم دم جاده با پیت بنزین یکی ۲ لیتر بنزین از ماشینش بهم بده که فقط خودمو برسونم به یه پمپ بنزینی، یکی زد بقل گفت آقا بنزین برای ماشینت می‌خوای؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ می‌خوام باهاش خودمو آتیش بزنم

رفتیم پایگاه انتقال خون میگه شمام اومدین خون بدین؟ پـــ نه پــ ما پشه ایم اومدیم مهمونی...!!!

ساعت ۵-۴ صبح زنگ زده..گوشی رو برداشتم به زور دارم جواب میدم..میگه خواب بودی؟؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ داشتم سر گلدسته مسجد محلمون اذان میگفتم صدام گرفته

خونمون رو عوض کردیم به بابام میگم کی واسه خونه خط میگیری؟

میگه خط تلفن؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ خط نستعلیق روزی دوبار هم از روش بنویسیم

برای طرح یه شکایت رفتم کلانتری طرف می گه از کسی شکایت دارین ؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم فرار مایکل اسکافیلد رو از فاکس ریور گزارش کنم

تو این گرما که سگ تب میکنه رفتم سوپر مارکت میگم یه ایستک بدید یارو میگه خنک باشه؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ گرم بده میریزم تو نعلبکی خنک بشه!

بعد از چهار ساعت از کنکور تو هوا ۴۰ درجه اومدم خونه خواهرم میگه خسته‌ای؟ اگه نیستی منو ببر یه جایی میخوام خرید کنم.

پـَـَـ نــه پـَـَــ. نه خسته نیستم تو جلسه کنکور لحاف دشک انداخته بودم داشتم قلیون میکشیدم

داریم لوازم میزاریم توی ماشین که بریم مسافرت

همسایمون میگه دارید میرید مسافرت؟

پـَـَـ نــه پـَـَــــ قراره از امشب توی ماشین زندگی کنیم

به مامانم میگم قوری کجاست؟ میگه میخوای چای بخوری؟!

پــَ نه پــــــَ میخوام دست بکشم روش شاید غولی چیزی ازش درومد!!

خميازه واگير دارد



پيش از اينکه اين مطلب را بخوانيد بهتر است يک قلم و کاغذ برداريد و تعداد دفعاتي را که در طول خواندن اين مطلب خميازه مي‌کشيد، يادداشت کنيد. بله، درست حدس زديد، خميازه مسري است. حتي ديدن واژه خميازه هم موجب خميازه کشيدن مي‌شود، چه برسد به اينکه کسي جلوي شما خميازه بکشد. جالب است بدانيد بنا بر تحقيقات انجام شده حتي جنين سه ماهه هم در رحم مادر خميازه مي‌کشد. در واقع خميازه عملي مسري و غيرارادي است که حتي در ميان پستانداران، بعضي پرندگان، حيوانات، ماهي‌ها، گربه‌ها، سگ‌ها و خزندگان مانند مارها هم ديده مي‌شود. اغلب افراد هنگامي‌ که خسته مي‌شوند خميازه مي‌کشند اما اين تنها دليل خميازه کشيدن نيست. استرس، بي‌حوصلگي و کار زياد هم مي‌تواند موجب خميازه شود. تئوري‌هاي جالبي در خصوص خميازه وجود دارد. گفته مي‌شود هر خميازه به طور متوسط شش ثانيه طول مي‌کشد. هنگامي‌که خميازه مي‌کشيم ضربان قلبمان به اندازه 30 درصد افزايش مي‌يابد. حتي افراد نابينا با شنيدن صداي خميازه ضبط شده افراد خميازه مي‌کشند. ورزشکاران المپيک اغلب پيش از اينکه به مسابقه بروند خميازه مي‌کشند...


تحقيقات اخير دانشمندان دانشگاه آلباني نيويورک نشان داده است که 40 تا 60 درصد اشخاص با نگاه کردن به صورت و به ويژه چشم‌هاي کساني که خميازه مي‌کشند و حتي ديدن تصوير ديگران در حال خميازه، خود نيز خميازه مي‌کشند. حتي خواندن واژه خميازه و فکر کردن به آن نيز موجب خميازه کشيدن مي‌شود. بر اساس اين تحقيقات مسري بودن خميازه نتيجه رفتار جمعي ناآگاهانه است. به عبارتي روشي ماهرانه براي ارتباط با کساني است که در اطراف ما هستند. درست مانند پرندگاني که باهم به يک نقطه مهاجرت مي‌کنند. علاوه براين تحقيقات نشان داده است خميازه به انسان‌هاي اوليه کمک کرده است تا ميزان هوشياري و زمان خواب خود را به يکديگر نشان دهند. جالب است بدانيد که خميازه به علت نيازهاي فيزيکي بدن اتفاق مي‌افتد. در واقع خميازه عکس‌العمل بدن به نياز خون به اکسيژن بيشتراست. خميازه موجب تنظيم اکسيژن خون در بدن و درواقع رسيدن اکسيژن بيشتر به خون و برداشت دي اکسيد کربن از جريان خون مي‌شود و به تنظيم حرارت بدن هم کمک مي‌کند. گفته مي‌شود ترکيبات شيميايي مغز شامل سروتونين، دوپامين، اسيد گلوتاميک و اسيد نيتريک که عواطف و خلق وخو را تحت تاثير قرار مي‌دهد، موجب خميازه کشيدن مي‌شود.


خميازه فوايد بسياري نيز دارد. جلووي از کار افتادگي راه‌هاي هوايي ريز ريه‌ را مي‌گيرد و به همين علت اغلب صبح هنگام يا در زمان خستگي و بي‌حوصلگي خميازه مي‌کشيم. خميازه همچنين موجب ترشح ماده‌اي شيميايي و در نتيجه کمک به باز ماندن حباب‌هاي هوايي مي‌شود. مقدار کافي و عملکرد درست اين ماده شيميايي به توانايي نوزاد براي زنده ماندن در بيرون از رحم مادر کمک مي‌کند و به همين علت هم است که جنين سه ماهه در حال رشد خميازه مي‌کشد تا براي استفاده از ريه‌هايش آماده شود. خميازه همچنين به‌عنوان سيستم هشداردهنده عمل مي‌کند که به فرد اطلاع مي‌دهد ممکن است خوابش ببرد. بنابراين چنانچه شما در حين رانندگي خميازه بکشيد، هشداري است که لازم است کمي‌استراحت کنيد. در خصوص مسري بودن خميازه ميان انسان‌ها و حيوانات نکته جالب توجه اين است که حتي حيوانات هم با ديدن حيوانات درحال خميازه با ديدن انسان‌ها در حال خميازه کشيدن، خميازه مي‌کشند. در تحقيقاتي که روي سگ‌ها انجام شد 21 سگ از ميان 29 سگي که در معرض خميازه سگ‌هاي ديگر قرار گرفته بودند، خميازه کشيدند.

لطیفه های ایرانی

شیر خوردن

یه روز یه مرده ای می میره از پسرش می پرسن که چی شد پدرت مرد؟

پسر می گه:شیر خورد مرد

بهش می گن یعنی چه؟ چطوری؟

میگه داشت شیر می خورد گاوه نشست

پازل

یارو با خوشحالی به دوستش میگه بالاخره این پازل رو بعد از 3 سال حل كردم . دوستش میگه: 3 سال زیاد نیست؟ میگه: نه بابا رو جعبه اش نوشته 3 تا 5 سال!

قطار

به یارو میگن: زودباش سوار شو قطار داره میره!

میگه : كجا میخواد بره بلیط دست منه!

مسابقه اسب‌دوانی

در مسابقه اسب‌دوانی یه نفر صد هزار دلار روی اسب شماره 28 شرط‏بندی كرد و اتفاقا برنده 500 هزار دلار شد.

مسئول برگزاری مسابقه از او پرسید: چطور این همه پول رو روی اسب شماره‌ 28 شرط‏بندی كردی؟

گفت: دیشب خواب دیدم كه دائما جلوی چشمم یك عدد 6 و یك عدد 8 می‏آد.

مسئول برگزاری پرسید: 6 و 8 چه ربطی به 28 داره؟

یارو گفت: مگه شیش هشت تا 28 تا نمی‏شه؟

طنز متن اس ام اس لیلی به مجنون

 

پیامک زد شبی لیلی به مجنون
که هر وقت آمدی از خانه بیرون

بیاور مدرک تحصیلی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی ات را

پدر باید ببیند دکترایت
زمانه بد شده جانم فدایت

دعا کن …

دعا کن مدرکت جعلی نباشد
زدانشگاه هاوایی نباشد

وگرنه وای بر احوالت ای مرد
که بابایم بگیرد حالت ای مرد

چو مجنون این پیامک خواند وارفت
به سوی دشت و صحرا کله پا رفت

اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی
که می خواهم تورا قد تریلی

دلم در دام عشقت بی قرار است
ولیکن مدرکم بی اعتبار است

شده از فاکسفورد این دکترا فاکس
مقصر است در این ماجرا فاکس

چه سنگین است بار این جدایی
امان از دست این مدرک گرایی

اس ام اس رفاقت و مرام

مرتبط با : اس ام اس نويسنده : Ramin تاريخ ارسال :

 

 

 

تو ناخدای عشقی ، من ساحلی غریبم / لنگر بزن مسافر ، من خاک هر رفیقم


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


کس نمی داند در این بحر عمیق،سنگ ریزه قرب دارد یا عقیق

من همین دانم که در این کوی و بر، هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



ما زنده به عشقیم ولی عشق تب دوست ، ما طالب مرگیم ولی در طلب دوست

ما تشنه دردیم ولی از غم هجران ، درویش نگاهیم ولی با لب خندان



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


هرکه یادش یاد ماست ، سرور و سالارماست/ یاد او درمان ما وجای او در قلب ماست


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


ای کاش محبت اثری داشته باشد / معشوق ز عاشق خبری داشته باشد

کو خنجر تیزی که کنم پاره جگر / قربان رفیقی که وفا داشته باشد


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



روز به خورشید مینازد ، شب به ماه / ما به داشتن عزیزی مثل شما


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



مثل ایرانسل خرابتم
مثل ۹۱۹ همراهتم
مثل ۹۱۲ رفیق با کلاستم !



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



گرچه ما خوابیده اندر سایه ایم / در رفاقت تا قیامت پایه ایم


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



دستمال خیس آرزوهایم را فشردم همین ۴ قطره چکید
زنده
باد
رفیق
با معرفت !



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



الهی تا زمین دارد حرارت / به کام دل بماند این رفاقت



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



باز دلم یا دشما میکند ، یادهمان لطف و صفا میکند
این دل بی کینه همیشه تورا ، برسر سجاده دعا میکند
گرچه درون دل ماجای توست ، بازدلم یادشما میکند


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



بوی گیسوی تو را نیمه شب آورد نسیم / تازه شد در دل من یاد رفیقان قدیم


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



به کنج سینه منزل کردی ای دوست / دلم را رهن کامل کردی ای دوست
دلم مستغرق دریای غم بود / مرا مهمان ساحل کردی ای دوست



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



هر چند که از آینه بی رنگ تر است / از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است
بشکن دل بی نوای ما را ای رفاقت ! / این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



در رفاقت رسم ما جان دادن است / هر قدم را صد قدم پس دادن است
هرکه بر ما تب کند جان میدهیم / ناز او را هرچه باشد میخریم

انشای جالب یک بچه دبستانی در مورد ازدواج ---

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند

داستان بی نهایت زیبای خلقت زن – مادر

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد.

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود : نمی شود !!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.

تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.

شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند

و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن

و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .

کافی نیست؟؟!!؟!

مهم نیست چقدر امکانات در اختیار دارید،
اگر ندانید چگونه از آنها استفاده کنید،

هیچگاه کافی نخواهند بود.

roobin.ir

بدون شرح


مدير به منشي ميگه براي يه هفته بايد بريم مسافرت کارهات رو روبراه کن

منشي زنگ ميزنه به شوهرش ميگه: من بايد با رئيسم برم سفر کاري, کارهات رو روبراه کن

شوهره زنگ ميزنه به معشوقش ميگه: زنم يه هفته ميره ماموريت کارهات رو روبراه کن

معشوقه هم که تدريس خصوصي ميکرده به شاگرد کوچولوش زنگ ميزنه ميگه: من تمام هفته مشغولم نميتونم بيام

پسره زنگ ميزه به پدر بزرگش ميگه: معلمم يه هفته کامل نمياد, بيا هر روز بزنيم بيرون و هوايي عوض کنيم

پدر بزرگ که اتفاقا همون مدير شرکت هست به منشي زنگ ميزنه ميگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده

منشي زنگ ميزنه به شوهرش و ميگه: ماموريت کنسل شد من دارم ميام خونه

شوهر زنگ ميزنه به معشوقه اش ميگه: زنم مسافرتش لغو شد نيا که متاسفانه نميتونم ببينمت

معشوقه زنگ ميزنه به شاگردش ميگه: کارم عقب افتاد و اين هفته بيکارم پس دارم ميام که بريم سر درس و مشق

پسر زنگ ميزنه به پدر بزرگش و ميگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و مياد

مدير هم دوباره گوشي رو ور ميداره و زنگ ميزنه به منشي و ميگه برنامه عوض شد حاضر شو که بريم مسافرت .

یک انشا فوق العاده

[تصویر: 21253_694.jpg]

اندکی تامل بایدم

همانطور که در این تصویر نیز دیده می شود، چهار دیکتاتور سقوط کرده عرب، در یک عکس یادگاری به گونه ای ایستانده اند که ترتیب سقوطشان از قدرت نیز تاریخ 1432 را تشکیل می دهد، و این همان سال فعلی هجری است که در آن به سر می بریم..!!

[تصویر: 20016_KFF0INNP_pic.jpg]

بسم رب فاطمه(س)

 

نامت گل، نشانت گل آذین، یادت گلاب و غروبت گلگون! آن گلی که بهشت با عطر گلبرگ های آن از هوش می رود؛ گلی با هیجده گلبرگ بی مثال، با هیجده بهار لا یزال...

...


خوشا به حال هیجده بهاری که با تو شکفتند. هیجده تابستانی که به بار نشستند؛ هیجده خزانی که بر باد رفتند و هیجده زمستانی که کفن پوشیدند.... کوه ها حجم عقده های کبود توست و دریاها چکیده اشک های غریب تو. از آن روز که فدک به نام تو شد، فلک قافیه ای در خور یافت و از آن دم که آب مهریه تو شد، سفینه اهل بیت به جریان افتا د. بیت الاحزان تو، پیشگوی کربلا بود و گریه های دردناکت پیش درآمد نینوا. سیمرغ گم شده! مبادا بی تو حقیقت، آشیانه خفاش ها شود و عشق، بازیچه کاکلی ها! مادر پهلو شکسته، دل های شکسته را دریاب...

***

مـا از السـت طایفه ای سیــنه خسـته ایـم
ما بچه های مـــادر پهـــلو شــــکســــته ایم
امــروز اگر ســـــینه و زنجــــــیــر مـــی زنیم
فردا به عشق فاطمه شمــشیـر مــی زنیم
ما را نبــــی،قـــبیـله ی سلمان خـطاب کرد
روی غــرور و غیــرت مـا هـــم حســــاب کرد
از مـــا بـتـــــرس، طایــــفه ای پــر اراده ایــم
مــا مثل کوه پشت سید علی ایستاده ایـم

یک حقیقت تلخ:....

یک حقیقت تلخ: توی تختخوابتی، ساعت 6 صبحه، 5 دقیقه چشمات و میبندی . . . و ساعت 7:45 دقیقه ست توی کلاسی، ساعت 9:30 صبحه، 5 دقیقه چشمات و میبندی . . . و ساعت هنوز 9:31 دقیقه است

یک حقیقت تلخ: توی تختخوابتی، ساعت 6 صبحه، 5 دقیقه چشمات و میبندی . . . و ساعت 7:45 دقیقه ست توی کلاسی، ساعت 9:30 صبحه، 5 دقیقه چشمات و میبندی . . . و ساعت هنوز 9:31 دقیقه است

شعر طنز باباطاهرعریان در مورد اقدام گلشیفته فراهانی

به اینترنت بدیدم یک کلوز آپ              نمی دونم که اصل یافتوشاپ

بدل یا اصل مو کاری ندارم                   دلم درسینه افتاده به تاپ تاپ

 

خوشا آنان که پاریس جایشان بی                 درون کافه ها ماریشان بی

اگر گشتن چوبابا نیمه عریون                         خدارا شکر  شلوار پایشان بی

 

خدایا دین تو اندرخطربی                            دلم بازیچه ی اهل هنر بی

پشیمونم بگو تقصیرموچیست                       گناه مو فقط حظ بصر بی

 

مکن کاری "بهزاد" ننگش آیو                         باملا های نادون جنگش آیو

تو بهر جایزه لغز یده پایت                             دراینجاسوی باباسنگش آیو

 

به کافی نت روم آنجا ته وینم                        به اینترنت روم درجا ته وینم

به هروبلاگ وهر سایتی که آیم                       نشان ازقامت رعنا ته وینم

 

یکی لختو ویکی عریون پسنده                       یکی باچادرو تمون پسنده

به هرچه آفریدی طالبی هست                       دل موغنچه ی خندون پسنده

 

موگشتم"شیفته"براون"گل"ناز                          گریبونش مثال غنچه ها باز

ندونم حکمت این جلوه ها چیست                         خدایاموبرقصم باکدوم ساز

 

یکی آنسوی دنیاگشته عریون                             یکی اینجاشده غمگین ودلخون

گناه هرکس برخود نویسند                                 چه بایدکردبامخلوق نادون

 

خدایاکارتوخوب وخفن بی                               ولی این بنده بی چاک ودهن بی

ببخشاگرقصوری رفته از دست                          همش تقصیراین فیلترشکن بی         

 

 

شوخی باحافظ


نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس / دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس

گفتم: سلام حافظ گفتا علیک جانم / گفتم: کجا روی؟ گفت والله خود ندانم

گفتم: بگیر فالی گفتا نمانده حالی / گفتم: چگونه ای؟ گفت در بند بی خیالی

گفتم: که تازه تازه شعر وغزل چه داری؟ / گفتا: که میسرایم شعر سپید باری

گفتم: ز دولت عشق گفتا که: کودتا شد / گفتم: رقیب گفتا: او نیز کله پا شد

گفتم: کجاست لیلی؟ مشغول دلربایی؟ / گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایی

گفتم: بگو زخالش، آن خال آتش افروز؟ / گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز

گفتم: بگو زمویش گفتا که مش نموده / گفتم: بگو ز یارش گفتا ولش نموده

گفتم: چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟ / گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟ / گفتا: خرید قسطی تلویزیون به جایش

گفتم: بگو زساقی، حالا شده چه کاره؟ / گفتا: شدست منشی در دفتر اداره

گفتم: بگو ز زاهد آن رهنمای منزل / گفتا: که دست خود را بردار از سر دل

گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم ها / گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم: بگو ز محمل یا از کجاوه یادی / گفتا: پژو، دوو، بنز یا گلف نوک مدادی

گفتم که: قاصدت کو آن باد صبح شرقی / گفتا: که جای خود را، داده به فاکس برقی

گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره / گفتا: به جای هدهد، دیش است و ماهواره

گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد؟ / گفتا: به پست داده آورد یا نیاورد؟

گفتم: بگو ز مشک آهوی دشت زنگی / گفتا که: ادکلن شد در شیشه های رنگی

گفتم: سراغ داری میخانهای حسابی / گفت: آنچه بود از دم گشته چلو کبابی
گفتم: بلند بوده موی تو آن زمان ها / گفتا: به حبس بودم از ته زدند آنها

فرشته ی بیکار

فرشته ی بیکار

روزي مردي خواب عجيبي ديد . ديد كه رفته پيش فرشته ها و به كارهاي آنها نگاه مي كند . هنگام ورود ،‌ دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند و تند نامه هايي را كه توسط پيكها از زمين مي رسند ، باز ميكنند و آنها را داخل جعبه هايي مي گذارند .
مرد از فرشته اي پرسيد :‌ شما داريد چكار مي كنيد ؟ فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد ،‌ گفت : اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم .
مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي كنند و آنها را توسط پيك هايي به زمين مي فرستند .
مرد پرسيد شماها چكار مي كنيد ؟‌
يكي از فرشتگان با عجله گفت : ‌اينجا بخش ارسال است ،‌ ما الطاف و رحمتهاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم .
مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته .
مرد با تعجب از فرشته پرسيد :‌ شما اينجا چكار مي كنيد و چرا بيكاريد ؟‌
فرشته جواب داد :‌ اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار كمي جواب مي دهند .
مرد از فرشته پرسيد : مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند ؟
فرشته پاسخ داد : ‌بسيار ساده ، ‌فقط كافيست بگويند : “خدايا شكر “